به گزارش پایگاه اطلاع رسانی نهاد کتابخانههای عمومی کشور، علیرضا مختارپور دبیرکل نهاد کتابخانههای عمومی کشور در یادداشتی که روزنامه جامجم در روز شنبه بیست و یکم مهرماه منتشر کرده، رمان «شب و قلندر» نوشته منیژه آرمین را برای علاقهمندان کتاب معرفی کرده است.
رمانهای تاریخی که معمولا با اشاره یا استناد به حوادث تاریخی مقطعی از روزگار گذشته یا معاصر هر ملتی خلق میشوند غالبا مورد استقبال و توجه خاص مخاطبان قرار گرفتهاند. خانم منیژه آرمین که تحصیلکرده مشاوره و نیز مجسمه سازی است و علاوه بر فعالیتهای هنری، نویسندهٔ آثار متعددی از جمله «ای کاش گل سرخ نبود»، «بوی خاک»، «شباویز» و ... میباشد.
رمان «شب و قلندر» از آثار خواندنی این نویسنده ارزشمند است که به دوران مشروطه (اواخر قاجار) مربوط میشود. این رمان بخش اول از چهارگانهای است. بخش دوم آن با نام «شباویز» تا اوایل سلطنت پهلوی اول و بخش سوم با نام «۱۶ سال» مربوط به دوران رضاخان (پهلوی اول) منتشر شده و جلد چهارم آن با نام «کوروش آسوده بخواب» مربوط به دوران پهلوی دوم در دست تالیف میباشد.
رمان «شب و قلندر» حکایت شیفتگی افراسیاب رئیس راهزنان سرخ کوه به زنی است که به ناگاه از تصویر قالیچه قدیمی و سحرآمیز بیرون میآید و سخنان او افراسیاب را از راهزنی به حیرانی و گوشهنشینی میکشاند و در این گفتگو با نقش قالیچه به دوران کودکیاش سفر میکند و سپس در حال و هوایی ممزوج از واقعیت و افسانه شخصیت او دچار تحول و تغییر شده و مسیر تازهای را در زندگی پیش میگیرد.
تسلط نویسنده بر هنرهای مختلف، رمان شب و قلندر را به مجموعهای از بیان هنرهای مختلف از کاشیکاری و سفالگری و آوازهای محلی گرفته یا آداب و رسوم محلی، شادمانیها و عزاداریها و اشارات و ارجاعات فراوان به حوادث و شخصیتهای محلی افسانهای و واقعی که با هنرمندی تمام کنار هم چیده شده تبدیل کرده که تصویری زیبا، بدیع و کتابی خواندنی و در عین حال بیانگر دورانی از تاریخ این سرزمین کهن را در مقابل دیدگان خواننده قرار دادهاست.
بخشی از این کتاب:
{چشمهای زن، زیر پیشانیبند مرواریدنشان، که تا ابروان سیاه پیوستهاش میرسید، پر رمز و راز بهنظر میآمد. در نگاهش رازی بود که هر دم به رنگی در میآمد. گاه شرارههای کینه و انتقام از آن زبانه میکشید و زمانی سرشار از محبت بود. افراسیاب، دلش خواست گل سرخی به او بدهد. شنیده بود گل سرخ نشانهٔ عشق و دلدادگی است. این را از بابا شمسالدین شنیده بود. اگر او زنده بود، حتماً از این ماجرا سر درمیآورد؛ از این زخم کهنه که همیشه در قلب او بوده.
افراسیاب با خود گفت: «چرا من!؟ چرا من اولین نفری باشم که پیمان رفیقان شکستهام؟ اگر بمیرم بهتر است تا این راز را فاش کنم. اگر آنها بدانند، دیگر حرمتی در میانشان نخواهم داشت.» و چهرهٔ یکایک مردانی را در نظر آورد که همپیمان شدهبودند تا هیچ زنی را به حلقهٔ مودّت خویش راه ندهند؛ مردانی که همانند او کینههای بزرگ جای هر محبتی را در قلبشان پر کرده بود! چگونه میتوانست اعتراف کند که حلقه را شکسته و به راهِ دل رفته؟
صدا همچنان میآمد و او را به یاد لالایی مادر میانداخت؛ یاد کودکی فراموششدهاش. از کودکی برایش چه مانده بود جز خاطرهای و نامی.
تصویر مادر روز به روز کمرنگتر میشد تا این زن آمد و با نگاه آشنایش، که پرتوی سحرآمیز داشت، تصویر مادر را برای او زنده کرد.- ۹۷/۰۸/۰۱