این داستان درباره خداست حتما بخونید
کودک زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن.
و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد.
کودک نشنید.
او فریاد کشید: خدایا! با من حرف بزن.
صدای رعد و برق آمد.
اما کودک گوش نکرد.
او به دور و برش نگاه کرد و گفت:
خدایا! بگذار تو را ببینم.
ستاره ای درخشید. اما کودک ندید.
او فریاد کشید خدایا! معجزه کن.
نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید.
او از سر ناامیدیگریه سر داد و گفت:
خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی .
خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید.
اما کودک دنبال یک پروانه کرد.
او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد.
- ۹۷/۰۸/۱۲